نوشته شده توسط : عارف

 

دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من

٭٭٭
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم

٭٭٭

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاریست
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد
٭٭٭
از بخت یاری ماست شاید، که آنچه که می خواهیم
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد

٭٭٭
می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم

٭٭٭
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد

٭٭٭
چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلمه ای مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری ...

٭٭٭
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
 
استواری امن زمین را زیر پای خویش...

٭٭٭
پنجه درافکنده ایم با دستهایمان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان!
عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
 
در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه...

٭٭٭
هر مرگ اشارتی است
به حیاتی دیگر
این همه پیچ
این همه گذر
این همه چراغ
این همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم
خودم
هدفم
و به تو!
وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را می نماید

٭٭٭
جویای راه خویش باش از این سان که منم
در تکاپوی انسان شدن
در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را
آزادی را
خود را
در میان راه می بالد و به بار می نشیند
دوستی ای که توانمان می دهد
تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری
این است راه ما

تو و من

٭٭٭
در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است
داستانی ، راهی ، بی راهه ای
طرح افکندن این راز
راز من و راز تو ، راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است

٭٭٭
بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم
اما در همه چیز رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست
سکوتِ ملال ها از راز ما سخن تواند گفت

٭٭٭
به تو نگاه می کنم و می دانم
تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت تا به درآیی
من پا پس می کشم

و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود

٭٭٭
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم
از دیگران شکوه آواز می کنم
فریاد می کشم که ترکم گفتند!
چرا از خود نمی پرسم:
کسی را دارم
که احساسم را
اندیشه و رویایم را
زندگی ام را با او قسمت کنم؟

آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود

٭٭٭
بی اعتمادی دری است
خودستایی چفت و بست غرور است
و تهی دستی دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش تنفس می کنیم

٭٭٭
تو و من
توان آن را یافتیم تا بر گشاییم
تا خود را بگشاییم
بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افکنم
اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست

راهی به جز اینم نیست!

٭٭٭
ازکسی نمی پرسند
جه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید
از عادات انسانیش نمی پرسند ، ازخویشتنش نمی پرسند
زمانی به ناگاه
باید با آن رودرروی درآید
تاب آرد
بپذیرد
وداع را
درد مرگ را
فروریختن را
تا دیگربار
بتواند که برخیزد

٭٭٭
گذشته می گذرد
حال ،طماع است

آینده هجوم می آورد

بهتراست بگویمت
برگذشته چیره شو
حال را داوری کن
وآینده را بیاغاز

٭٭٭
وقتی که مرگ مارا برباید

- تو را و مرا-

نباید که درپایان راهمان
علامت سوالی برجای بماند
تنها نقطه ای ساده
همین وبس
چرا که ما
درحیات کوتاه خویش
فرصت های بی شماری داریم

که دریابیشان

سکوت سرشار از ناگفته هاست



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 662
|
امتیاز مطلب : 153
|
تعداد امتیازدهندگان : 41
|
مجموع امتیاز : 41
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

تا توانی در جهان یکر نگ باش
قالی از صد رنگ بودن زیر پاافتاده است



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 485
|
امتیاز مطلب : 160
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : 15 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

خداوند بی‌نهایت است و لامکان وبی‌زمان
 
 اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود
 
و به قدر نیاز تو فرود می‌آید

.........



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 841
|
امتیاز مطلب : 157
|
تعداد امتیازدهندگان : 49
|
مجموع امتیاز : 49
تاریخ انتشار : 15 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

 

 

 

بي تو مهتاب شبي

 

 باز از آن كوچه گذشتم

 

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

 

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

 

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم 

 

 

 

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

 

باغ صد خاطره خنديد

 

عطر صد خاطره پيچيد

 

 

 

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

 

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

 

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

 

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

 

من همه محو تماشاي نگاهت

 

 

 

آسمان صاف و شب آرام

 

بخت خندان و زمان رام

 

خوشه ماه فرو ريخته در آب

 

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

 

شب و صحرا و گل و سنگ

 

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

 

 

يادم آيد : تو به من گفتي :

 

از اين عشق حذر كن!

 

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

 

آب ، آئينه عشق گذران است

 

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

 

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

 

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

 

 

 

با تو گفتم :‌

 

"حذر از عشق؟

 

ندانم!

 

سفر از پيش تو؟‌

 

هرگز نتوانم!

 

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

 

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

 

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

 

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

 

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

 

حذر از عشق ندانم

 

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

 

 

اشكي ازشاخه فرو ريخت

 

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

 

اشك در چشم تو لرزيد

 

ماه بر عشق تو خنديد،

 

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

 

پاي در دامن اندوه كشيدم

 

نگسستم ، نرميدم

 

 

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

 

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

 

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 492
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

 

چه سود؟

 

بی خبر از حال همدیگر خوابیدن چه سود؟

 

بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟

 

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

 

ورنه بر سنگ مزارش اب پاشیدن چه سود؟

 

گر نرفتی خانه اش تا زنده بود

 

خانه صاحب عزا تا صبح خوابیدن چه سود؟

 

گر نپرسی حال من تا زنده ام

 

بعد مرگم اشک و نالیدن چه سود؟

چه سود؟



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 615
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

 

گفتند زندگی سخت است........ خندیدم


گفتند روزگار پست است ......... نشنیدم


گفتم دنیا رو عوض خواهم کرد .... خندیدند


گفتم روزگار زیباست اگر زیبا ببینی .. نشنیدند

 

اکنون خنده ام تبدیل به سکوتی مطلق شده.


و ترسم این است در لحظه مرگ صدای خنده آنان در گوشم باشد.


خدایا... کمکم کن تا خودم را عوض کنم تا دنیا عوض شود و با هم بخندیم....

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 
 

 

خنجری نامرد بر قلبم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

نیستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

عشق اگر این است مرتد میشوم

خوب اگر این است من بد میشوم

قفل غم بر قلب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمیگویم که خاموشم مکن

من نمیگویم فراموشم مکن

من نمیگویم که با من یار باش

من نمیگویم مرا غم خوار باش

من نمیگویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنیدن بس است

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

وای رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون میچکید

                                            خون من فرهاد و مجنون میچکید



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 532
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 2 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

یه تعداد عرای خیا م که باب دل...


قومی متفکرند اندر ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی / کای بی خبران راه نه آنست و نه این
* * *
تا چند زنم به روی دریاها خشت / بیزار شدم ز بت ‌پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود / که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
* * *
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت / از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت / این هرسه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
* * *
در دهر چو آواز گل تازه دهند / فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و از بهشت و دوزخ / فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
* * *
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند / فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نی ای غافل نادان که ترا / درخاک نهند و باز بیرون آرند
* * *
گویند کسان بهشت با حور خوش است / من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار / کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
* * *
گویند مرا که دوزخی باشد مست / قولیست خلاف دل درآن نتوان بست
گرعاشق و میخواره به دوزخ باشند / فردا بینی بهشت همچون کف دست
* * *
گویند بهشت و حورعین خواهد بود / وآنجا می و شیر وانگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک / چون عاقبت کار چنین خواهد بود
* * *
گویند بهشت و حور و کوثر باشد / جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه / نقدی ز هزار نسیه خوش تر باشد
* * *
گویند هرآن کسان که با پرهیزند / زانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه ازآنیم مدام / باشد که به حشرمان چنان انگیزند
* * *
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن / به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گرعاشق و مست دوزخی خواهد بود / پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
* * *
زان کوزه‌ می که نیست در وی ضرری / پرکن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشترای صنم که در رهگذری / خاک من و تو کوزه ‌کند کوزه ‌گری
* * *
فردا علم نفاق طی خواهم كرد / با موی سپید قصد می خواهم كرد
پیمانه عمر من به هفتاد رسید / این دم نكنم نشاط كی باید كرد
* * *
بر من قلم قضا چو بی من رانند / پس نیک و بدش ز من چرا می دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو / فردا به چه حجتم به داور خوانند
* * *
افسوس که نامه جوانی طی شد / وان تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب / افسوس ندانم که کی آمد کی شد
* * *
در فصل بهاراگر بتی حور سرشت / یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت / سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت

...تموم نشده هنوز

 

 

بنده ی نخل بند باغ زندگی


یک دم رها ز همهمه قیل و قال باش

غوغاست در قیامت عشاق ، لال باش !

چشمی ببار و چشمه آب حیات شو

دل را بشوی و آینه ذوالجلال باش

فردا که کوهها همه سیمرغ می شوند

پر می کشد زمین خدا ، فکر بال باش 

حسرت نصیب ماضی و مستقبلی چرا؟

جز در خدا مقام مکن ، اهل حال باش

سی روز تو به جرعه آبی ، حرام شد

یک روز ، فکر روزه نان حلال باش



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 946
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 26 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف
   
 
زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسير
من گرفتم تو نگير

چه اسيری كه ز دنيا شده ام يكسره سير
من گرفتم تو نگير

بود يك وقت مرا با رفقا گردش و سير
ياد آن روز بخير

زن مرا كرده ميان قفس خانه اسير
من گرفتم تو نگير

ياد آن روز كه آزاد ز غم ها بودم
تك و تنها بودم

زن و فرزند ببستند مرا با زنجير
من گرفتم تو نگير

بودم آن روز من از طايفه درد كشان
بودم از جمع خوشان

خوشی از دست برون رفت و شدم لات و فقير
من گرفتم تو نگير

ای مجرد كه بود خوابگهت بستر گرم
بستر راحت و نرم

زن مگير ؛ ار نه شود خوابگهت لای حصير
من گرفتم تو نگير

بنده زن دارم و محكوم به حبس ابدم
مستحق لگدم

چون در اين مسئله بود از خود مخلص تقصير
من گرفتم تو نگير

من از آن روز كه شوهر شده ام خر شده ام
خر همسر شده ام

می دهد يونجه به من جای پنير
من گرفتم تو نگير

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 17560
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 17 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

بر سرمای درون

 

همه
    لرزشِ دست و دلم
                           از آن بود
که عشق
           پناهی گردد،

پروازی نه
گریزگاهی گردد.

 

آی عشق آی عشق
چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.

 


و خنکای مرهمی
                    بر شعله‌ی زخمی
نه شورِ شعله
بر سرمای درون.

 

آی عشق آی عشق
چهره‌ی سُرخ‌ات پیدا نیست.

 


غبارِ تیره‌ی تسکینی
                       بر حضورِ وَهن
و دنجِ رهایی
              بر گریزِ حضور،
سیاهی
         بر آرامشِ آبی
و سبزه‌ی برگچه
                  بر ارغوان

 

آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست.

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 903
|
امتیاز مطلب : 545
|
تعداد امتیازدهندگان : 404
|
مجموع امتیاز : 404
تاریخ انتشار : 17 شهريور 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

ترانه‌های کوچک غربت


 

آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
خنیاگرِ غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است.

 

               ای کاش عشق را
               زبانِ سخن بود

 

هزار کاکُلی شاد
                    در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.

 

               عشق را
               ای کاش زبانِ سخن بود

 

 

آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
دلِ اندُه‌گینِ شبی‌ست
که مهتابش را می‌جوید.

 

               ای کاش عشق را
               زبانِ سخن بود

 

هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من.

 

               عشق را
               ای کاش زبانِ سخن بود

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 750
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 17 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

 

اینم یکی ازشعرایی که من خیلی خوشم اومد

 

رفتی و تمام   کوچه  را طی  کردم                           چون کودک چار ساله لی لی کردم    

 

 گفتند که دیـوانه شده حـــــال بگو              من بی تو هوای عاشـقی کی کردم 
 

من اسب مراد خویش را ای وای              با چوب غــم تو راندم و هــی کردم  

 

بعد از تو هوای کوچٍمان دلگیر است          ویران شـــدم و خرابی از پی کردم 

 

من آه شدم به سینه و سوخت مرا             آن سوز به ســینه چون نـــی کردم  

 
رفتی و مـــــــراد دیدنت همه شب             از روی خدای خــــــود پیـــاپی کردم

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 803
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 17 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

منم انسانم از وادی عشق خدایی              آن گرفتار حوا مســــجود  کبریایی  

منم انسانم خاکم از نور سرشته               از کوخ  در  کــارگــه  کار جــدایی   

 

 منم انسانم  از  نـــژاد  آدمـــیت                آدمی در گور کرده این نژاد آریایی 

 

منم انسانم خانه ای از خود ندارم            خانه ای اندوخته دارم در دیارآشنایی  

 

 منم انسانم آزاده در این دشــت              بستـــه ی خــود کــور راه بر رهایی  

 

منم انسانم ای دریغا برده از یاد              آن زمان بی کسی و این زمان همگرایی  

  

منم انسانم این نام و این نشانم              بگو هرگز نگیرند این نشان بینوایی

 ----------------------------------------------------------------------------------------------------

شعر روز، من غلام قمرم: مولانا


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

 

 

 

شعر روز، ترانه: ژاک پره ور


- امروز چه روزى است؟
- ما خود تمامىِ روزهاييم اى دوست
  ما خود زند‌گى‏ايم به تمامى اى يار،
  يكديگر را دوست مى‌‏داريم و زند‌گى مى‏‌كنيم
  زند‌گى مى‏‌كنيم و يكديگر را دوست مى‌‏داريم و
  نه مى‌‏دانيم زند‏گى چيست و
  نه مى‏‌دانيم روز چيست و
  نه مى‌‏دانيم عشق چيست.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شعر روز،‌ سخنان ناگفته: مارگوت بیکل


دلتنگی‌های آدمی را
باد ترانه‌ای می‌خواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده می‌گیرد،
و هر دانه برفی
به اشكی نریخته می‌ماند.

سكوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

در این سكوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شعر روز، برای تو و خویش: مارگوت بیکل


برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌كنم
كه چراغ‌ها و نشانه‌ها را
در ظلمات‌مان
ببیند.

گوشی
كه صداها و شناسه‌ها را
در بیهوشی‌مان
بشنود.

برای تو و خویش، روحی
كه این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی
كه در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون كشد
و بگذارد
ار آن چیزها كه در بندمان كشیده است
سخن بگوییم.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

شعر روز، بگذار این وطن دوباره وطن شود: لنگستن هیوز


بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش‌داشته‌اند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته‌گی ِ وطن‌پرستی نمی‌آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زنده‌گی آزاد است

و برابری در هوایی است که استنشاق می‌کنیم.

(در این «سرزمین ِ آزاده‌گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)

بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می‌کنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره‌گان فراگستر می‌شود؟

سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده‌اند،
سیاهپوستی هستم که داغ برده‌گی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته‌ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده‌ام
که سگ سگ را می‌درد و توانا ناتوان را لگدمال می‌کند.

من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمده‌ام
در زنجیره‌ی بی‌پایان ِ دیرینه سال ِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه‌های برآوردن نیاز،
کار ِ انسان‌ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.

من کشاورزم ــ بنده‌ی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده‌ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سال‌هاست دست به دست می‌گردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی‌ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می‌خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست‌وجوی آنچه می‌خواستم خانه‌ام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانه‌های تاریک ایرلند و
دشت‌های لهستان
و جلگه‌های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاده‌گان» را بنیان بگذارم.

آزاده‌گان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی‌خواندم هنوز امّا.

آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن‌چه می‌بایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.
ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبین‌شان، درد و ایمان‌شان،
در ریخته‌گری‌های دست‌هاشان، و در زیر باران خیش‌هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.

آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده‌اند
ما می‌باید سرزمین‌مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا می‌گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می‌کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.

ما مردم می‌باید
سرزمین‌مان، معادن‌مان، گیاهان‌مان، رودخانه‌هامان،
کوهستان‌ها و دشت‌های بی‌پایان‌مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره‌ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!

===================================================================

رویاها: لنگستن هیوز


رویاهاتو محکم بچسب
واسه این که اگه رویاها بمیرن
زنده‌گی عین مرغ شکسته بالی میشه
که دیگه مگه پروازو خواب ببینه.
رویاهاتو محکم بچسب
واسه این که اگه رویاهات از دس برن
زنده‌گی عین بیابون ِ برهوتی میشه
که برفا توش یخ زده باشن.

===================================================================

باغ آینه: باغ آینه


چراغی به دستم چراغی در برابرم.
من به جنگِ سیاهی می‌روم.

 

گهواره‌های خستگی
                        از کشاکشِ رفت‌وآمدها
                                                    بازایستاده‌اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند.

 


 

فریادهای عاصیِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ
                     در بطنِ بی‌قرارِ ابر
                                           نطفه می‌بندد.
و دردِ خاموش‌وارِ تاک ــ
هنگامی که غوره‌ی خُرد
                             در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگیزترینِ شب‌ها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می‌کرده‌ام

 

 

تو از خورشیدها آمده‌ای از سپیده‌دم‌ها آمده‌ای
تو از آینه‌ها و ابریشم‌ها آمده‌ای.

 

 

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.

 

جریانی جدی
در فاصله‌ی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
[نگاه و اعتمادِ تو بدین‌گونه است!]

 

شادیِ تو بی‌رحم است و بزرگوار
نفس‌ات در دست‌های خالیِ من ترانه و سبزی‌ست

 

من
برمی‌خیزم!

 

چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.
آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم
تا با تو
       ابدیتی بسازم.

====================================================================

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 656
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 17 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : عارف

یه تعداد عرای خیا م که باب دل...


قومی متفکرند اندر ره دین / قومی به گمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آنکه بانگ آید روزی / کای بی خبران راه نه آنست و نه این
* * *
تا چند زنم به روی دریاها خشت / بیزار شدم ز بت ‌پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود / که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
* * *
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت / از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت / این هرسه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
* * *
در دهر چو آواز گل تازه دهند / فرمای بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و از بهشت و دوزخ / فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
* * *
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند / فرمای که تا باده گلگون آرند
تو زر نی ای غافل نادان که ترا / درخاک نهند و باز بیرون آرند
* * *
گویند کسان بهشت با حور خوش است / من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار / کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
* * *
گویند مرا که دوزخی باشد مست / قولیست خلاف دل درآن نتوان بست
گرعاشق و میخواره به دوزخ باشند / فردا بینی بهشت همچون کف دست
* * *
گویند بهشت و حورعین خواهد بود / وآنجا می و شیر وانگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک / چون عاقبت کار چنین خواهد بود
* * *
گویند بهشت و حور و کوثر باشد / جوی می و شیر و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه / نقدی ز هزار نسیه خوش تر باشد
* * *
گویند هرآن کسان که با پرهیزند / زانسان که بمیرند چنان برخیزند
ما با می و معشوقه ازآنیم مدام / باشد که به حشرمان چنان انگیزند
* * *
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن / به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گرعاشق و مست دوزخی خواهد بود / پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
* * *
زان کوزه‌ می که نیست در وی ضرری / پرکن قدحی بخور بمن ده دگری
زان پیشترای صنم که در رهگذری / خاک من و تو کوزه ‌کند کوزه ‌گری
* * *
فردا علم نفاق طی خواهم كرد / با موی سپید قصد می خواهم كرد
پیمانه عمر من به هفتاد رسید / این دم نكنم نشاط كی باید كرد
* * *
بر من قلم قضا چو بی من رانند / پس نیک و بدش ز من چرا می دانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو / فردا به چه حجتم به داور خوانند
* * *
افسوس که نامه جوانی طی شد / وان تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب / افسوس ندانم که کی آمد کی شد
* * *
در فصل بهاراگر بتی حور سرشت / یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت / سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت

...تموم نشده هنوز

 

 

بنده ی نخل بند باغ زندگی


یک دم رها ز همهمه قیل و قال باش

غوغاست در قیامت عشاق ، لال باش !

چشمی ببار و چشمه آب حیات شو

دل را بشوی و آینه ذوالجلال باش

فردا که کوهها همه سیمرغ می شوند

پر می کشد زمین خدا ، فکر بال باش 

حسرت نصیب ماضی و مستقبلی چرا؟

جز در خدا مقام مکن ، اهل حال باش

سی روز تو به جرعه آبی ، حرام شد

یک روز ، فکر روزه نان حلال باش



:: موضوعات مرتبط: شعر , ,
:: بازدید از این مطلب : 727
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 16 شهريور 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد